گره ...گره ....گره
زندگی این کلافه بهم تنیده بی سرنخ
غرقش که میشوی ،غرقت میکند...
می مانی چه کنی؟
در اوج تحیرت در روزهایی که هیچ کس یاری گرت نیست
با دستانی خالی و سرد
ناگاه دستهایی کوچک دستهایت را میفشارد
برمیگردی..نگاه میکنی
می بینی اش
ایستاده است قدش کوتاه ست و نگاهش افسرده
در نی نی چشمانش غمی هزار ساله نهفته ست
اما درخششی اهورایی در عمق چشمان غمگینش
میخکوبت میکند
بی اختیار دستانش را محکم تر میفشاری..
نامش را هنوز نمیدانی
کلافه زندگیت را میگیرد
با همان دستهای کوچک گره هایت را می
گشاید..گره به گره
و غصه هایت را....
نگاهش میکنی ..اشک هایش جاریست
زمزمه ایی بر لب دارد
گوش تیز میکنی ..انگار دارد با کسی حرف
میزند
نزدیکتر که میشوی ..می شنوی
از هر جمله چند کلمه اش باباست....
گره هایت را گشاده ....کلافه ات را
پیچانده
دستت میدهد ... خیس است ..از اشکهایش
میرود ..صدایش میکنی
آهای دختر نامت چیست؟
برمیگردد ...
لب باز میکند: تا قبل از دهم محرم شصت و یک هجری رقیه بنت الحسین(ع)
اما امروز فقط رقیه.... بی حسین
میشناسی اش..اینبار اشکهای توست که جاری
میشود
جوابش میدهی:
نه بانو، امروز فقط بی بی رقیه خاتون گره
گشا.......
تبسمی میکند....میرود
و کلاف هنوز خیس اما گشاده در دستهایت
میدرخشد....
تقدیم به پیشگاه بانوی سه ساله حسین (ع).....