۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

ققنوس.....


آسمانم ابری ست

چون هوای دل تو بارانی است

کام جانم تلخ است

چون دل خسته تو می جوشد

دستهایت دارد از لهیب دل تو میسوزد

آتشی خاموشی

بی صدا می سوزی

اما....

خوب  من میدانم

که همه سوختنت ،روشنی بخش جهانی تار است

و تو آن ققنوسی کز ورای همه ی آتش ها

سر برون می آری

بال و پر می گیری

می روی تا خود اوج

میروی تا خود نور

تا طلوع خورشید

تا نگاه مهتاب

و بدان قصه تو

نه وهم است و نه خواب

نه فسانه ست ،نه خیال....

تو همان ققنوسی که ز خاکستر خود می بالد...............

تقدیم به یک بانو.....

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

خورشید من بتاب...........



دلم تنگ شده...برای تو...تویی که همیشه بودی
رفیق لحظه های سخت و سنگی من....
همبازی روزهای کودکی...هم دل روزهای نوجوانی...
همراز لحظه های آتشین جوانی ام....
قصه ها و غصه هایم را فقط دل بزرگ تو تاب آورد...
که ذوب میشدم در نگاهت و آرام میگرفتم با کلامی هر چند اندک...
روزهای بارانی ام را چتر بودی و آتش خشمم را رود روان آرامشت میشست و میبرد انگار که از ازل آتشی نبوده
و این روزها.....
روزهای تصمیم و سرنوشت.....
روزهای نمیدانم ها و میدانم ها....
نمیگویم نیستی ...پنهانی ازمن
برون بیا.....
از پشت ابرهایی که نمیدانم از کجا آمدند...
خورشید من..بتاب بر همه تردیدهایم...بسوزان وسوسه های شیطان را
آرامم کن به کلامی....که کلامت داروی زخم های ناسور من است
میدانم می توانی.....
بتاب خورشید روشن من....

تقدیم به خورشیدی که بوی گلهای مریم میدهد............