۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

پنجره ها....


از همه پنجر ه ها دل گیرم


بیزارم.....

دل من خون همین پنجره هاست

که تو را ساکت و سرد و تنها در حصار تنگش می کشد در آغوش

و من این سو به مثال ماهی که برون مانده از آب

یا چو مرغی که گلو ببریدند

از برایت پر پروازم را می برم تا لب تیغ

تا تو حسرت مخوری....

ومرا شاد نبینی هرگز

آن زمان که نفس پنجره ها نفس گرم تو را می گیرند............

کاشکی می مردم لحظه ای که نفس گرم تو با نقش غبار برتن پنجره ها حک می شد

نیستی حال که من پنجره را بگشودم

به مثال روزی

که من و تو

از ورای شیشه

دست در دست نسیم

ازهمان فاصله بی پایان

زمزمه می کردیم

دوستت می دارم

پی نوشت:دیشب داشتم دفتر شعرم رو ورق میزدم این شعر به چشمم خورد معلوم نیست توی کدوم حال خرابم
 سرودمش اما دوستش دارم .....



۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

درد...

خواب آلوده ام.....

این هوای بهار من را کشت...مست و مدهوش و بی حوصله

هوا خاک آلود است....بهار خاکی

این روزها هم میگذرد اما سخت .....

به هر بهانه ای میگذرد جز بهانه زندگی بی دغدغه....

اصلا مگر میشود زندگی کرد آن هم بی دغدغه؟؟؟

در این وانفسا دردی آزارم میدهد ....

درد لیلی بودن.....

پی نوشت: حالا نشینید فکر کنید عاشق شدم ها!!!! نه اصلا از این خبرا نیست بعدا میگم!