۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

آسمانی در زمین....


و هیچ آسمانی را ندیدم که مانند تو از فرش به عرش رسد
آسمانی در زمین.....
تمامی زمین همواره شرمنده قدوم توست...
و همه نخلستان ها دلتنگ و بی قرار دستهایت...
و چاههای جهان گوش هایشان را تیز کردند شاید لحظه ای صدای یا رب یا رب  تو را بشنوند..
و محراب مسجد کوفه هنوز بر کعبه می نازد که صدای تو را وخون تو را میزبان بود...
و کعبه بر همه ملکوتیان و زمینیان  می نازد که دیوارهایش اولین خوشامدگویان سیمای آسمانیت بود...
و غدیر ..غدیر ..غدیر که گر نبود غدیر و تو،تو و مصطفی....
دستهای تو و دستهای محمد ،نگاه تو و نگاه محمد....و تکرار یه کلمه
وآخرین وصیت اخرین فرستاده که فقط همان یک  کلمه بود..
علی ..ایلیا...اعلی...نامی از نام های خدا......تو....علی
علی علی علی...........
اما چرا گوش های ثقیفه بنی ساعده کر شد و چشمهایش ندید ؟؟؟؟
مگر آسمان را در زمین نمی دید؟؟؟؟؟
نمیدانم............

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

تب دارم.............




تب دارم......

آنقدر که حس میکنم درونم از حرارت ذوب می شود

تب دارم.....

لهیب سوزان گنگی از چشمانم بیرون می تراود

همه جا را محو میبینم ..مانند سراب

تب دارم....

قلبم سندان داغیست که تاب هیچ کوبشی را ندارد

تب دارم....

دستانم دو کوره گداخته و پاهایم ستون هایی از آتشند

میسوزم ....

در حریق تب ...

در حریق خویش....

در حریق دل....

میدانم تو هم آتشی ..می سوزی و میسوزانی

به نگاهی ...به صدایی....به لحظه ای...

سوختنت را دیده ام....سوختنمان را دیده ام در تابستانی داغ تر از تب خویش....

دوری.... اما از لهیب تب من میسوزی....

این چه گداختن مبارکی است؟؟؟؟

 من این باهم گداختن را دوست دارم

دوست دارم ...این تب را ..این سوختن را ...این گداختن را ...و بیش از هرچیز.... تو را...
 
تب دارم.............

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

باران..



دلم باران میخواهد....
تند و ریز،آنقدر که تمام جانم خیس شود
دلم باران میخواهد....
سرد و لطیف ،آنقدر که همه استخوان هایم به رقص در آیند
دلم باران میخواهد....
بارانی با صدای رعدهای وحشی، که قلبم را بلرزاند
دلم باران میخواهد....
که در زیر رگبارهایش بدوم ،جیغ بزنم،خیس شوم
و ذره ذره در قطرهایش محو شدم.....
دلم باران میخواهد....