۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

مرد مردستان طاها.....



قرن هاست به هر بهانه ای از علی می گویند...
فرق هاست که به نام علی سینه چاک می دهند اما  نمیداند که اصلا علی که بود
سالهاست که به نام عدالت علی حکومت ها شکل میگرد و نهایتا به سلطنت  اموی مبدل میشوند...
نامت بلند باد مرد مردستان طاها....
نامت بلند باد که کسی جز تو نتوانست حقانیت خویش را تا ابد با همه تکفیرها و تکذیب ها
بر پیشانی ننگین تاریخ داغ زند
نامت بلند باد با که جز گوشه هایی از نهج البلاغه هیچ کلامی  را گوهربارتر نیافتم که در وصفت بنویسم
که فقط کلامت میتواند تو را به تمامی جهان بشناساند و بس ....
و چه زیبا گفت رسول مکرم اسلام در وصفت که:
یا علی لایعرفک الا الله و انا
ای علی هیچ کس تو را نشناخت،جز خدا و من.....
خجسته باد قدوم اهواریت بر خاک تفدیده زمین که تشنه یک لحظه نگاه پر عظمت تو بود


فرازهایی از خطبه 175 نهج‌البلاغه

· خداوند با دلايل واضح خود ، براى شما جاى عذرى باقى نگذاشته و حجت را بر شما تمام كرده است و برايتان بيان فرموده كه چه كارهايى را خوش دارد و چه كارهايى را ناخوش، تا از آنچه خوش دارد ، پيروى كنيد و از آنچه ناخوش دارد ، اعراض نماييد.

· بدانيد كه اطاعت خداوند با سختى و درشتى همراه است و معصيت او با لذت و خوشى.

· دشوارترين كارها ، دور داشتن نفس است از هوا و هوسهايش.

· بدانيد ، اى بندگان خداى ، مؤمن شب را به روز و روز را به شب نمى‏آورد مگر آنكه به نفس خويش بدگمان است و پيوسته بر او عيب مى‏گيرد و از طاعت حق ، افزونتر از آنچه به جاى آورده ، از او مى‏طلبد.

· شفاى دردهاى خود را از قرآن بجوييد ، چون سختى پيش آيد از قرآن يارى خواهيد.

· در روز محشر آواز دهنده‏اى آواز دهد كه « هر عمل كننده‏اى در دنيا ، در اين جهان گرفتار عاقبت عمل خويش است ، مگر عمل كنندگان به قرآن » پس از عمل كنندگان به قرآن باشيد.

· پايدارى ورزيد، شكيبايى كنيد، پارسا باشيد. هر آينه شما را سرانجامى است... اسلام را هدفى است ، به هدف اسلام بگراييد . به سوى خدا رويد و حق او را در آنچه بر شما واجب ساخته و احكامى كه برايتان مقرر داشته است ، بگزاريد. من گواه شمايم و در روز قيامت از سوى شما حجت مى‏آورم.

· شما را برحذر مى‏دارم از دگرگونى در خلق و خوى و از نفاق. همواره زبان را يكى كنيد. رسول الله ( صلى الله عليه و آله ) فرمود : « ايمان هيچ بنده‏اى استقامت نپذيرد مگر آنگاه كه دلش استقامت پذيرد و دلش استقامت نپذيرد ، مگر آنگاه كه زبانش استقامت پذيرد . »

· مردم دو دسته‏اند : يكى آنكه از شريعت پيروى كند ، ديگر آنكه در دين بدعت آورد ، در حالى كه ، از سوى خداى سبحان او را نه از سنت برهانى است و نه از حجت پرتوى .

· بدانيد كه ظلم را سه گونه است : ظلمى كه هرگز آمرزيده نشود و ظلمى كه بازخواست گردد و ظلمى كه بخشوده است و بازخواست نشود . ظلمى كه هرگز آمرزيده نشود ، شرك به خداست . خداى تعالى گويد : « خدا نمى‏آمرزد كسى را كه به او شرك آورده باشد » و ظلمى كه آمرزيده شود ، ظلم بنده است به خود به ارتكاب برخى كارهاى ناشايست و ظلمى كه بازخواست مى‏شود ، ظلم كردن بندگان خداست به يكديگر .

· زنهار ، از دورنگى در دين خدا ، زيرا همراه جماعت بودن ، در كار حقى كه آن را ناخوش مى‏داريد بهتر است از پراكندگى در امر باطلى كه آن را خوش مى‏داريد.

· اى مردم ، خوشا كسى كه پرداختن به عيب خود او را از عيب ديگر مردم بازمى‏دارد و خوشا كسى كه در خانه‏اش بماند و روزى خود بخورد و به طاعت پروردگارش مشغول باشد و بر گناهان خود بگريد . چنين كسى ، هم به كار خود پرداخته و هم مردم از او آسوده‏اند.


پینوشت: بابایی عزیزم روزت مبارک

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

از مصطفی تا به علی.....




خرداد ماه واقعه و حادثه ست....
خرداد گاهی آدم رو خرد میکنه و از نو میسازه...
چه مردهای بزرگی که در این ماه رفتند و چه حرمتهایی که شکسته شد.....
روزهای آخرش وقتی داره کوله بارش رو جمع میکنه زخمش رو میزنه و میره چون یادت می ندازه
سالها پیش توی همین روزهای آخر خرداد دو تا مرد بزرگ آسمانی شدن....
دوتا مرد که اگر خط نگاهشون رو دنبال کنی میرسی به عرش اعلی ...
مردهایی که کتابهاشون به سانسور و ممنوعیت چاپ مبتلا میشن
کتابهایی که هر کدوم میتونه نه تنها اسلام رو بلکه انسانیت رو بهت آنچنان که هست
و چقدر بی مهرن این طایفه مهرورز که از یکی یاد میکنن و از دیگری نامی هم نمیارن....
که کاش از همون اولی هم یادی نمی کردن که این گونه یاد کردنشون فقط تخریب شخصیت آسمانی اون شهید میشه
و چه زیباست وقتی در اوج این دلتنگی و بغض عمیق متنی رو میخونی که دوای دردت میشه
این متن رو شهید مصطفی چمران در رسای شهادت دکتر علی شریعتی نوشتن
میذارم تا شما همه بخونن تا یاد بگیریم مهرورزی و کرامت انسانی و مسلمانی یعنی چه......

مرثیه دکتر علی شریعتی به قلم شهید چمران

ای علی! همیشه فکر می‌کردم که تو بر مرگ من مرثیه خواهی گفت و چقدر متأثرم که اکنون من بر تو مرثیه میخوانم ! ای علی! من آمده‌ام که بر حال زار خود گریه کنم، زیرا تو بزرگتر از آنی که به گریه و لابه ما احتیاج داشته باشی!...خوش داشتم که وجود غم‌آلود خود را به سرپنجه هنرمند تو بسپارم، و تو نیِ وجودم را با هنرمندی خود بنوازی و از لابلای زیر و بم تار و پود وجودم، سرود عشق و آوای تنهایی و آواز بیابان و موسیقی آسمان بشنوی.می‌خواستم که غم‌های دلم را بر تو بگشایم و تو «اکسیر صفت» غم‌های کثیفم را به زیبایی مبدّل کنی و سوزوگداز دلم را تسکین بخشی.

می‌خواستم که پرده‌های جدیدی از ظلم وستم را که بر شیعیان علی(ع) و حسین(ع) می‌گذرد، بر تو نشان دهم و کینه‌ها و حقه‌ها و تهمت‌ها و دسیسه‌بازی‌های کثیفی را که از زمان ابوسفیان تا به امروز بر همه جا ظلمت افکنده است بنمایانم.

ای علی! تو را وقتی شناختم که کویر تو را شکافتم و در اعماق قلبت و روحت شنا کردم و احساسات خفته وناگفته خود را در آن یافتم. قبل از آن خود را تنها می‌دیدم و حتی از احساسات و افکار خود خجل بودم و گاهگاهی از غیرطبیعی بودن خود شرم می‌کردم؛ اما هنگامی ‌که با تو آشنا شدم، در دوری دور از تنهایی به در آمدم و با تو هم‌راز و همنشین شدم.

ای علی! همراه تو به کویر می‌روم؛ کویر تنهایی، زیر آتش سوزان عشق، در توفان‌های سهمگین تاریخ که امواج ظلم و ستم، در دریای بی‌انتهای محرومیت و شکنجه، بر پیکر کشتی شکسته حیات وجود ما می‌تازد

ای علی! تو مرا به خویشتن آشنا کردی. من از خود بیگانه بودم. همه ابعاد روحی و معنوی خود را نمی‌دانستم. تو دریچه‌ای به سوی من باز کردی و مرا به دیدار این بوستان شورانگیز بردی و زشتی‌ها و زیبایی‌های آن را به من نشان دادی.

ای علی! شاید تعجب کنی اگر بگویم که همین هفته گذشته که به محور جنگ «بنت جبیل» رفته بودم و چند روزی را در سنگرهای متقدّم «تل مسعود» در میان جنگندگان «امل» گذراندم، فقط یک کتاب با خودم بردم و آن «کویر» تو بود؛ کویر که یک عالم معنا و غنا داشت و مرا به آسمان‌ها می‌برد و ازلیّت و ابدیّت را متصل می‌کرد؛ کویری که در آن ندای عدم را می‌شنیدم، از فشار وجود می‌آرمیدم، به ملکوت آسمان‌ها پرواز می‌کردم و در دنیای تنهایی به درجه وحدت می‌رسیدم؛ کویری که گوهر وجود مرا، لخت و عریان، در برابر آفتاب سوزان حقیقت قرار داده، می‌گداخت و همه ناخالصی‌ها را دود و خاکستر می‌کرد و مرا در قربانگاه عشق، فدای پروردگار عالم می‌نمود...

ای علی! همراه تو به کویر می‌روم؛ کویر تنهایی، زیر آتش سوزان عشق، در توفان‌های سهمگین تاریخ که امواج ظلم و ستم، در دریای بی‌انتهای محرومیت و شکنجه، بر پیکر کشتی شکسته حیات وجود ما می‌تازد.

ای علی! همراه تو به حج می‌روم؛ در میان شور و شوق، در مقابل ابّهت وجلال، محو می‌شوم، اندامم می‌لرزد و خدا را از دریچه چشم تو می‌بینم و همراه روح بلند تو به پرواز در می‌آیم و با خدا به درجه وحدت می‌رسم. ای علی! همراه تو به قلب تاریخ فرو می‌روم، راه و رسم عشق بازی را می‌آموزم و به علی بزرگ آن‌قدر عشق می‌ورزم که از سر تا به پا می‌سوزم....

ای علی! همراه تو به دیدار اتاق کوچک فاطمه می‌روم؛ اتاقی که با همه کوچکی‌اش، از دنیا و همه تاریخ بزرگتر است؛ اتاقی که یک در به مسجدالنبی دارد و پیغمبر بزرگ، آن را با نبوّت خود مبارک کرده است، اتاق کوچکی که علی(ع)، فاطمه(س)، زینب(س)، حسن(ع) و حسین(ع) را یکجا در خود جمع نموده است؛ اتاق کوچکی که مظهر عشق، فداکاری، ایمان، استقامت و شهادت است.

راستی چقدر دل‌انگیز است آنجا که فاطمه کوچک را نشان می‌دهی که صورت خاک‌آلود پدر بزرگوارش را با دست‌های بسیار کوچکش نوازش می‌دهد و زیر بغل او را که بی‌هوش بر زمین افتاده است، می‌گیرد و بلند می‌کند!

ای علی! تو «ابوذر غفاری» را به من شناساندی، مبارزات بی‌امانش را علیه ظلم و ستم نشان دادی، شجاعت، صراحت، پاکی و ایمانش را نمودی و این پیرمرد آهنین‌اراده را چه زیبا تصویر کردی، وقتی که استخوان‌پاره‌ای را به دست گرفته، بر فرق «ابن کعب» می‌کوبد و خون به راه می‌اندازد! من فریاد ضجه‌آسای ابوذر را از حلقوم تو می‌شنوم و در برق چشمانت، خشم او را می‌بینم، در سوز و گداز تو، بیابان سوزان ربذه را می‌یابم که ابوذر قهرمان، بر شن‌های داغ افتاده، در تنهایی و فقر جان می‌دهد ... .


‌ای علی! تو در دنیای معاصر، با شیطان‌ها و طاغوت‌ها به جنگ پرداختی، با زر و زور و تزویر درافتادی؛ با تکفیر روحانی‌نمایان، با دشمنی غرب‌زدگان، با تحریف تاریخ، با خدعه علم، با جادوگری هنر روبه‌رو شدی، همه آنها علیه تو به جنگ پرداختند؛ اما تو با معجزه حق و ایمان و روح، بر آنها چیره شدی، با تکیه به ایمان به خدا و صبر و تحمل دریا و ایستادگی کوه و برّندگی شهادت، به مبارزه خداوندان «زر و زور و تزویر» برخاستی و همه را به زانو در آوردی.

ای علی! دینداران متعصّب و جاهل، تو را به حربه تکفیر کوفتند و از هیچ دشمنی و تهمت فروگذار نکردند و غربزدگان نیز که خود را به دروغ، «روشنفکر» می‌نامیدند، تو را به تهمت ارتجاع کوبیدند و اهانت‌ها کردند. رژیم شاه نیز که نمی‌توانست وجود تو را تحمّل کند و روشنگری تو را مخالف مصالح خود می‌دید، تو را به زنجیر کشید و بالاخره... «شهید» کرد...

پینوشت : و من هیچ نمیتوانم بگویم جز تمام قامت در مقابل ابوذران زمانم بایستم و سر تعظیم فرود آرم
و شرمگین باشم که در طایفه ای زندگی میکنم که هنوز ابوذرانش را به ربضه های تحقیر تبعید میکنند.....

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

دیدم به خواب حافظ....


یکی از دوستان بسیار خوش ذوقم این شعر رو با این که میدونست
من مرید خواجه شیرازم برام فرستاد
گذاشتن این شعر اصلا به معنای توهین یا تمسخر جناب خواجه حافظ شیرازی نیست
فقط من باب انبساط خاطر دوستانه والبته تهی از حقیقت هم نیست.....

نیمه شبِ پریشب گشتم دچار کابوس‏

دیدم به خواب حافظ ، توى صف اتوبوس

گفتم: سلام خواجه، گفتا: علیک جانم

گفتم: کجا روانى ؟ گفتا: خودم ندانم

گفتم: بگیر فالى، گفتا: نمانده حالى

گفتم: چگونه ‏اى؟ گفت: در بند بى‏خیالى

گفتم که: تازه تازه شعر و غزل چه دارى

گفتا که: مى‏سرایم شعر سپید بارى‏

گفتم: ز دولت عشق ؟ گفتا که: کودتا شد

گفتم: رقیب ؟ گفتا: بدبخت کله پا شد

گفتم: کجاست لیلى ، مشغول دلربایى ؟

گفتا: شده ستاره در فیلم سینمایى

گفتم: بگو ز خالش، آن خال آتش افروز

گفتا: عمل نموده، دیروز یا پریروز

گفتم: بگو زمویش، گفتا: که مِش نموده

گفتم: بگو ز یارش، گفتا: ولش نموده

گفتم: چرا، چگونه؟ عاقل شدست مجنون؟

گفتا: شدید گشته معتاد گرد و افیون

گفتم: کجاست جمشید؟ جام جهان نمایش؟

گفتا: خریده قسطى تلویزّیون به جایش‏

گفتم: بگو ز ساقى حالا شده چه کاره‏

گفتا: شده پرستار یا منشى اداره

گفتم: بگو ز زاهد، آن رهنماى منزل

گفتا: که دست خود را بردار از سر دل

گفتم: ز ساربان گو با کاروان غم‏ها

گفتا: آژانس دارد با تور دور دنیا

گفتم: بکن ز محمل یا از کجاوه یادى

گفتا: پژو دوو بنز یا گلف تُک مدادى

گفتم که: قاصدت کو؟ آن باد صبح شرقى

گفتا که: جاى خود را داده به فکس برقى

گفتم: بیا ز هدهد جوییم راه چاره

گفتا: به جاى هدهد دیش است و ماهواره‏

گفتم: سلام ما را باد صبا کجا برد

گفتا: به پست داده ، آوُرد یا نیاوُرد ؟

گفتم: بگو ز مشکِ آهوى دشت زنگى

گفتا که: ادکلن شد در شیشه ‏هاى رنگى‏

گفتم: سراغ دارى میخانه‏اى حسابى

گفت: آن چه بود از دم گشته چلوکبابى

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

بلبل و شاه.....


 
پادشاهی بود، پادشاهی راست راستکی.
تاجی بر سر داشت، مثل همه پادشاهان راست راستکی و درشکه ای سر تا پا از طلا داشت و قصری داشت،
تماشائی و ترسناک ـ همزمان.
دور تا دور قصر، برج و بارو بود.
و در برج و بارومحافظان گوش به فرمان بودند.
همین و بس.
آنجا جز محافظان گوش به فرمان،کسی نبود
چون آنجا کشور پرنده ها بود و پادشاه بر پرنده ها حکومت می کرد.
روزی از روزها، پادشاه بیکار بود، مثل همه پادشاهان راست راستکی که نمی دانند، کار چیست.
از این رو حوصله اش سر رفته بود.
ناگهان، از باغ، آوازی به گوشش رسید، آواز یک بلبل.
پادشاه چنین آوازی در تمام عمرش نشنیده بود.
از شنیدن این آواز کسالتش بر طرف شد، سر حال آمد و فرمان صادر کرد.
فرمان داد که پرنده آوازخوان را احضار کنند.
وقتی پرنده کوچک را دید، نامش را پرسید.
چون پادشاه قدرت تمیز نداشت و نمی توانست میان پرنده ها فرق بگذارد.
بلبل گفت که بلبل است.
پادشاه ـ حیرت زده ـ پرسید:
یک بلبل راست راستکی؟
بلبل که منظور پادشاه را نفهمیده بود، گفت :
البته که راست راستکی!
پادشاه با اخم و تخم پرسید :
یعنی، تو یک پرنده جادوئی نیستی؟
بلبل که اکنون، منظور پادشاه خرافی را فهمیده بود، جواب داد:
نه!
من یک بلبل معمولی ام، مثل همه بلبل ها.
من یک بلبل ساده، معمولی و کوچکم.
پادشاه ـ حیرت زده ـ پرسید :
چطور ممکن است که پرنده معمولی ساده کوچکی آواز به این زیبائی بخواند؟
پرنده کوچک که از جهل شاه شوکه شده بود، گفت :
همه بلبل ها چنین آواز می خوانند و من در این میان، استثنا نیستم.
پادشاه زیر لب گفت :
که اینطور!
پادشاه بیکاره و علاف، که بالاخره چیزی یاد گرفته بود، از جایش برخاست، روی تختش نشست، تاج بر سر گذاشت و به پرنده ساده، معمولی و کوچک فرمان داد :
برو، این آواز را به همه پرنده ها یاد بده!
یک هفته مهلت داری.
پس از یک هفته، همه پرنده ها باید مثل تو آواز بخوانند.
بلبل ساده، معمولی و کوچک که از حماقت پادشاه به حیرت افتاده بود، گفت :
همه پرنده ها نمی توانند مثل بلبل ها بخوانند.
هر پرنده ای آواز خاص خود را می خواند.
پادشاه با اخم و تخم بیشتر گفت که حوصله جر و بحث ندارد، پرنده ها سرسپرده و فرمانبر او هستند و باید بر طبق میل او رفتار و زندگی کنند.و فرمان صادر شده و باید بدون چون و چرا اجرا شود.
بلبل که می خواست پادشاه عقب مانده را قانع کند، دید که او به قفس اشاره می کند و خط و نشان می کشد.
پرنده کوچک شیفته آزادی بود و از زندان بیزار بود.
با شتاب از قصر پادشاه بیرون پرید، تا خود را به پرنده ها برساند و آواز دلخواه پادشاه را یادشان دهد.
مهلت یک هفته ای بزودی به پایان رسید و پادشاه قناری ها را احضار کرد، تا آواز بلبل را برایش بخوانند.
قناری ها آواز بلبل را به اجبار خواندند، ولی با صدای نازک خویش.
چه می توانستند کرد!
قناری ها همیشه با صدائی نازک آواز می خوانند.
پادشاه خوشش نیامد و دستور داد که قناری ها را بگیرند و زندانی کنند.
بعد نوبت به کاکلی ها رسید.
کاکلی ها هم خواندند.
پادشاه عصبانی شد و دستور داد که آنها را هم به زندان باندازند.
بعد نوبت چلچله ها شد.
چلچله ها هم خواندند، ولی با آهنگی سراپا خطا.
پادشاه فرمان داد که آنها را هم بگیرند و زندانی کنند.
بعد، سهره ها آمدند، فاخته ها آمدند، کلاغ ها و جغدها آمدند و خواندند.
پادشاه ـ کلافه و برآشفته ـ گوش هایش را با دو دست گرفته بود و می گفت :
من دیگر نمی توانم تحمل کنم!
پرنده ها اعصابم را خرد کرده اند.
بگوئید بلبل ها بیایند و بخوانند.
آنگاه، بلبل ها آمدند.
دسته دسته آمدند و روی شاخه های درختان، دور تا دور قصر شاه نشستند و خواندند.
با صدائی دلنشین و بلند.
آنسان که آوازشان در سرسرا پیچید و حتی به زیر زمین های قصر نفوذ کرد و بگوش پرنده های گرفتار در بند و زنجیر رسید.
پرنده های اسیر، همه با هم ـ همآوا با بلبلان خوش آوا ـ خواندند.
کاکلی ها با صدای خود خواندند.
قناری ها با صدای نازک خود خواندند.
چلچله ها با آهنگی سراپا خطا خواندند.
فاخته ها کو کو سر دادند و کلاغ ها قار قار کردند و جغدها ـ بغض در گلو ـ حق حق سر دادند.
مثل نهرها که به هم می پیوندند و سیل می شوند، آوازها به هم پیوستند و فریاد شدند.
فریاد پرنده ها ـ بسان توفان ـ قصر را به لرزه در افکند.
محافظان ـ هراس زده ـ از برج ها گریختند، میله زندان ها از هم گسست، قصر فرو پاشید و پادشاه ـ هراسان و پریشان ـ از کشور پرنده ها فرار کرد و تاج و تختش را با خود برد.
آنگاه پرنده ها نظم نوینی پی افکندند.

پینوشت:لازم به ذکر است که این مطلب رو بنده ننوشتم از کس دیگه است از یه انسان آزاده....

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

چنین گفت حکیم گرانمایه.....


سروده ای از فردوسی بزرگ که درود و داد و دَهِش یزدان بر او باد
به راستی که استاد سخن حرف دل امروز ما رو زده....

در این خاک زرخیز ایران زمین

نبودند جز مردمی پاک دین


همه دینشان مردی و داد بود

وز آن کشور آزاد و آباد بود


چو مهر و وفا بود خود کیششان

گنه بود آزار کس پیششان


همه بنده ناب یزدان پاک

همه دل پر از مهر این آب و خاک


پدر در پدر آریایی نژاد

ز پشت فریدون نیکو نهاد


بزرگی به مردی و فرهنگ بود

گدایی در این بوم و بر ننگ بود


کجا رفت آن دانش و هوش ما

که شد مهر میهن فراموش ما


که انداخت آتش در این بوستان

کز آن سوخت جان و دل دوستان


چه کردیم کین گونه گشتیم خار؟

خرد را فکندیم این سان زکار


نبود این چنین کشور و دین ما

کجا رفت آیین دیرین ما؟


به یزدان که این کشور آباد بود

همه جای مردان آزاد بود


در این کشور آزادگی ارز داشت

کشاورز خود خانه و مرز داشت


گرانمایه بود آنکه بودی دبیر

گرامی بد آنکس که بودی دلیر


نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت

نه بیگانه جایی در این خانه داشت


از آنروز دشمن بما چیره گشت

که ما را روان و خرد تیره گشت


از آنروز این خانه ویرانه شد

که نان آورش مرد بیگانه شد


چو ناکس به ده کدخدایی کند

کشاورز باید گدایی کند


به یزدان که گر ما خرد داشتیم

کجا این سر انجام بد داشتیم


بسوزد در آتش گرت جان و تن

به از زندگی کردن و زیستن


اگر مایه زندگی بندگی است

دو صد بار مردن به از زندگی است

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

مدرسه....


مدتیه که مدرسه تعطیل شده...
البته نه برای ما برای بچه ها ...دیگه صداشون نمیاد
صدای جیغ های بنفش شون ..خنده های بی دلیل و شادشون
بی انظباطی ها و شیرین کاری هاشون که تو رو یاد دوران مدرسه ات می انداخت
بعضی روزا دلم میگره..حیاط خالی مدرسه بی بچه ها لطفی نداره
دلم براشون تنگ شده ...برای اولهای شیطون ...دوم های یاغی و سوم های شلوغ.....
روزهای اول از این همه سروصدا کلافه میشدم...اما حالا دلم برای همون شیطنت ها تنگ شده
چقدر از یه کار کوچیک که براشون انجام میدادم ذوق میکردن و خوشحال میشدن
چقدر از این که مدل خودشون باهاشون حرف میزدن کیف میکردن..
فقط نمیفهمم چه دلیلی داره مدرسه بی حضور بچه ها باز باشه؟
مدرسه بی بچه ها یه ساختمان بی روح و زشته...
یاد دروان مدرسه خودمون به خیر..........

تقدیم به کودکی های تمام ناشدنیمان

اولين روز دبستان بازگرد
کودکي ها شاد و خندان باز گرد
باز گرد اي خاطرات کودکي

بر سوار اسب هاي چوبکي
خاطرات کودکي زيباترند

يادگاران کهن مانا ترند
درسهاي سال اول ساده بود

آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد و چاپلوس

روز مهماني کوکب خانم است
سفره پر از بوي نان گندم است

کاکلي گنجشککي باهوش بود
فيل ناداني برايش موش بود

با وجود سوز و سرماي شديد
ريز علي پيراهن از تن مي دريد

تا درون نيمکت جا مي شديم
ما پر از تصميم کبري مي شديم

پاک کن هايي ز پاکي داشتيم
يک تراش سرخ لاکي داشتيم
کيفمان چفتي به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هايش درد داشت

گرمي دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود

مانده در گوشم صدايي چون تگرگ
خش خش جاروي با پا روي برگ

همکلاسيهاي من يادم کنيد
باز هم در کوچه فريادم کنيد

همکلاسيهاي درد و رنج و کار
بچه هاي جامه هاي وصله دار

بچه هاي دکه سيگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد

کاش هرگز زنگ تفريحي نبود
جمع بودن بود و تفريقي نبود

کاش مي شد باز کوچک مي شديم
لا اقل يک روز کودک مي شديم

ياد آن آموزگار ساده پوش
ياد آن گچها که بودش روي دوش

اي معلم نام و هم يادت به خير
ياد درس آب و بابايت به خير

اي دبستاني ترين احساس من
بازگرد اين مشقها را خط بزن

پینوشت: نمیدونم شاعر این شعر کیه اما هر کس هست خدا حفظش کنه من رو برد به دوران بی خیالی های دیوانه وارم