۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

مانتوی طوسی...نیمکت پارک


اپیزود اول

لوکیشن : یه پارک محله ای

زمان شب حدود ساعت 10

دختر تنها و غمگین رو یه نیمکت سنگی نشسته بود و فکر میکرد از همه چیز و همه کس دلزده و خسته بود اخم کرده بود و دلش میخواست بغضش بترکه...اما دیگه حال گریه کردن رو هم نداشت....

به صفحه موبایلش نگاه کرد مسیجش رو باز کرد و شروع کرد ا س ام اس دادن:

با مامان حرفم شده...حالم بده و ناراحتم اما خنده دار تر از این چیزا اینکه دارم فکر میکنم برای یه شب هم که شده جایی ندارم برم...ارسال کرد.
اپیزود دوم

لوکشین : خونه مادر بزرگ اتاق ته راهرو

زمان شب حدود ساعت 10
مادر بزرگ پای کمد خرد و ریزهاش نشسته و داشت چینی های بسته بندی شده رو از توی کمد در می آورد و جلوی نوه دومش میچید

عروس مادر بزرگ (مادر نوه دوم) هم کنارش نشسته و به نوه دوم که داشت ناز میکرد میگفت حالا این فلاسک رو بردار شاید بعدا به دردت خورد

نوه اول هم ایستاده بود و داشت این صحنه رو می دید

با خودش فکر میکرد وقتی میخواست بره کلاس اول مادر بزرگ براش یه روپوش طوسی خوشگل دوخت اما چون خواهرش(نوه دوم) هم دلش مانتو میخواست با اینکه هنوز دو سال به مدرسه رفتنش مونده بود ،مادر بزرگ یک دست هم برای اون دوخت مثل مانتوی نوه اول. هر وقت برای نوه اول چیزی خریده میشد محال بود برای نوه دوم خریده نشه ،هیچ وقت دوتای مادر بزرگ ،یکی نمیشد همیشه میگفت یکی برای تو ،یکی هم برای تو...اما اون شب دوتای مادر بزرگ یکی شد....نوه اول فکر کرد مادر بزرگ یادش رفته پس گفت:

ااااا...پس من چی؟

مادر بزرگ خندید و گفت: اووووو..حالا کو تا نوبت تو بشه هر وقت نوبت تو هم شد برات میخرم

مادر گفت: مادر حالا بذار انشاالله بشه بعد بگو منم میخوام

نوه اول فکر کرد...ااااااا...پس چرا همیشه حتی وقتی نوه دوم نوبتش نبود فقط محض خاطر اینکه دلش نشکنه هرچی واسه نوه اول تهیه میشد واسه اون هم تهیه میشد؟؟؟؟

تازه...مگر اون از نوه دوم بزرگتر نبود؟ چرا بهش گفتن...اوووووو حالا کو تا نوبت تو؟؟؟؟؟ پس تکلیف دل نوه اول چی میشه؟

بغض کرد...نه واسه خاطر چند تا چینی که پدر فکر کرد از روی حسادته...واسه این که بالاخره دوتای مادربزرگش یکی شد...

همون موقع آلارم اس ام اس موبایلش به صدا در اومد،یه پیغام داشت از دوستش .....

با مامان حرفم شده...حالم بده و ناراحتم اما خنده دار تر از این چیزا اینکه دارم فکر میکنم برای یه شب هم که شده جایی ندارم برم

نوه اول توی دلش خندید جواب داد:

منم اگر با مامان دعوام میشد جایی نداشتم برم چون این موقع ها دوست دارم تنها باشم....

اما حقیقت این بود فکر می کرد حالا که به راحتی دوتا ها یکی میشن ...دیگه کدوم خونه است که با همون عزت سابق تو رو که تاج سرشون بودی بپذیرن.؟؟؟؟ شاید هم اشتباه میکرد ..اما دلش شکست واسه همون دوتای یکی شده......

اپیزود سوم

لو کیشن : ماشین دوست توی پارک

زمان: صبح ساعت 7:20

دوست توی پارک پشت فرمون و نوه اول هم صندلی جلو کنار دستش نشسته بود دوست ساکت و غمگین رانندگی میکرد..

نوه اول: چه خبر خوبی؟

دوست : ای بد نیستم

نوه اول: چی شده بود دیشب؟

دوست: هیچی فراموشش کن

نوه اول فکر کرد : اینقدر ازم ناراحته که حتی نمیخواد حرف بزنه....اما من وقتی ناراحتم براش میگم
نوه اول: دیشب خونه مادر بزرگ بودیم....مادر برزرگم وقتی کلاس اول بودم برام یه مانتو طوسی قشنگ دوخت........نوه اول همه جریان رو برای دوست گفت...دوست سکوت کرد ...نو.ه اول آخرش گفت:

بالاخره دوتای مادربزرگ یکی شد....و فکر کرد دوساله یکی شده از وقتی که نوه دوم قرار شد عروس بشه......

و باز فکر کرد.....دوست چقدر ازش نا امیده.....از اینکه حتی توی وقت تنهاییش به دردش نخورد و باز فکر کرد.....وقتی خودش مشوشه چطور میتونه به دوست دلداری بده؟؟؟

با اینکه دوست کاملا برعکس عمل میکرد..... و باز فکر کرد......

از دیشب حسود و دوست بد شده ......

میشه باز هم زمان برگرده به همون روزی که قرار بود بره کلاس اول با همون مانتوی طوسی خوشگل؟

پینوشت یک: توضیح عکس:عکس مانتوی طوسی پیدا نکردم حتی دیگه تصویری از مانتوی طوسی مدرسه  پیدا نمیشه اون مانتوهای ساده مدرسه هم به خاطرها پیوست یادشون به خیر
 پینوشت دو: نمیخوام قضاوت کنید این حتی گلایه نیست فقط یه قصه است یه دل نوشته...باور کنید

۱۲ نظر:

ani گفت...

آنکس که بداند و بداند که بداند
اسب طرب از گنبد گردون بجهاند
آنکس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابد دهر بماند
آنکس که بداند و ندادند که بداند
بیدارش کنید که تا خفته نماند
وانکس که نداند و بداند که نداند
( شاید ) لنگان خرک خویش به مقصد برساند
خانه مادر بزرگ و پدر بزرگ نیست
خانه عمه و عمو نیست
خانه خاله و دایی نیست
خانه دوست و برادر و آشناهم هست و هم نیست
خانه خودت هم که نباشد
می شود نور علی نور
و بدین گونه داستان با جگر زلیخا
قابل مقایسه می شود
و من پیر می شوم
و من سیر می شوم
و در من خسته ،زبانم نمی گردد
و قلمم جز سیاهی چیزی نخواهد نوشت

نت سل گفت...

کلاس اول بودی با کلاس بودی ها. ما از این مانتوها نداشتیم...
همیشه برای اینکه بچه کوچیکتره دلش نشکنه، این دو تا ها هست، وگرنه خبری از دو تا نیست. همون یکی بسه. نمی دونم چرا بزرگه نباید دلش بشکنه!مگه دل نداره؟ شایدم بزرگه باید برای کوچیکه مادری کنه، حالا تو هر سنی...
منِ بیچاره هم که خودم کوچیکه بودم، چند تا خواهرزاده و برادرزاده یه کم از خودم کوچیکتر دارم که همیشه نقش کوچیکه رو برام بازی می کنن(آیکون گریه)
حالا این دوستت آخرش رفته بود دیشب خونه؟

ani گفت...

یه چیزی یادم رفت
من نه گفتم و نه نوشتم و نه فکر کردم درباره دوست بد . از خوت حرف در نوکن

خورشید خانم گفت...

به نت سل:
عزیز جونم توی پیونشت گفتم حتی دیگه نمیشه عکسی از اون مانتوهای قدیمی پیدا کرد واسه همین این عکس رو گذاشتم
آخی تو هم مظلومی مادر الهی الهی....

به آنی...
نیازی نیست تو فکر کنی دوست بدی شدم این رو خودم فکر میکنم رفیقی که به درد وقت سختی نخوره رفیق نیست...

ani گفت...

به نت سل :
سلام و تشکراگه نگرانمی ؟آره خانم مگه میشه خونه نرفت ؟
به خورشید خانم :
بیشتر از اندوه برای نداشته ها ، شکر برای داشته ها و داشتن تو ، بودن تو ، دیدن تو و . . .

نت سل گفت...

آخ جون، دوست مذکور کشف شد. علیک سلام آنی جان. چرا نمی شه خونه نرفت؟ خوبم می شه
.
.
.
خورشید جون، لااقل پس عکس یه مانتوییو می ذاشتی ما فکر نکنیم کلاس اول بودی خیییلی با کلاس بودی

افتابگردان گفت...

1.داستان خوب داستانی است که بتوان با خواندن ان لذت برد لذت منطقی وتاثیر گذار وداستانی میتواندتاثیر گذارولذت بخش باشد که جزئیات زیادی داشته باشد.
2.قصه تمام وکمال تعریف نشد شخصیت پردازی ناقص بود،لحن روایی جذابی نداشت خیلی معمولی وکند بود
3.گفت وگو ها بر یک روال طبیعی ومنطقی جریان نداشت آنجا که دوست و نوه احوال پرسی میکنند به بعد وانجایی که نوه با مادر بزرگش صحبت میکنه...
4.خسته کننده بود و چیزی هم دستگیرمان نشد(البته با عرض پوزش بسیار)آفتابگردان.

AFTABGARDAN گفت...

1.سلام چند روز پیش نظر دادم کلی هم روی برگه کاغذ پیش خودم تجزیه تحلیل کردم نظرم رو هم فرستادم ولی باز هم مثل دفعات قبل ثبت نشدو باید دوباره این کار روانجام بدم.....خیلی فیلتر گذاشتی برای یه نظر دادن ساده.
2.بریم سر اصل مطلب:گفته بودم قصه ی خوب قصه ایست که خواننده از آن لذت ببرد،لذتی منطقی وتاثیر گذار و قصه ای میتواند لذت بخش وتاثیر گذار باشد که سر شار از جزئیات باشد.

3.قصه ی شما تمام وکمال تعریف نشد وشخصیت پردازی ها ناقص بود

4.به قول یک نویسنده ی انگلیسی:"قصه ی خوب قصه ایست که بتوان آن راسر میز شام برای دیگران تعریف کرد."

5.گفت وگوها بریک روال منطقی جریان نداشت انجا که دوست ونوه احوال پرسی میکنند به بعدویا جایی که نوه با مادر بزرگش صحبت میکند.
(احتمالا نظر روتایید نکرده بودی ولی خواهش می کنم این نظر روتایید کن پدر م در امد اگه جائیش روهم دوست نداشتی سانسور کن بهتر از اینه که تایید نکنی ).خدانگهدارت دوست عزیز.

دختر حوا گفت...

با سلام به آفتاب گردان
دلیل تایید نشدن نظرات نداشتن اینترنت بود بنده شرمنده ....
هر دو نظرتون تایید شد راستش قصه فیلتر نیست این سیستم خود بلاگ پست اینطوریه من پنجره ایش کردم که خوندن نظرها راحت باشه در این صورت باید حتما نظرات تایید بشن والا دلیلی برای تایید نمیبینم من نظر دوستان رو تمام کمال میذارم چون معتقدم لطف کردن وقت گذاشتن مطلبم رو خوندم و نظر دادن
در مورد توصیه هاتون هم ممنون ..شاید این یه قصه باشه شاید هم یه درد و دل ساده شاید هم یه روایت کوتاه
هر چی بود باید نوشته میشد
ممنون که لطف کردید و نقد منصفانه ای انجام دادید انشاالله که دلخور نباشید

ani گفت...

به آفتابگردان :
سلام از اینکه با ذربین ادبیات و تعریف خودتون به نوشته نگاه کردید ناراحت نیستم اما لطفا به خاطر داشته باشید قصد از ارائه نظر نقد ادبی نیست چون نه فضا و نه موقعیت ما اقتضای اونو داره . ضمنا خوشحال می شیم نوشته های شما رو هم ببینیم و بخونیم.

Aftabgardan گفت...

به انی
1.انشا الله بعد از امتحانات دراختیارتان قرار میدهم.
2.ای به چشم دیگه نقد نمی کنم... ولی از نظر من هیچ اشکالی نداره که یه ذره با چاشنی نقد همراه باشه واز خورشید خانم هم معذرت می خواهم به خاطر نقد الکنم اخه دست خودم نیست چون ادبیات خوندم والبته که در حدی نیستم که بخواهم کسی رونقد کنم ای به جشم دیگه نقد نمیکنم....
3.همیشه نقد کردن انسان ها رو می رنجونه ویک انسان انتقاد پذیر از نظر من انسان بزرگ وبا ظرفیته که ارزش دوستی روداره چون در کنار نقد انسان ها رشد وپیشرفت میکنند.
4.وباز هم عذر خواهی میکنم از این که فضای صمیمیه وبلاگتان رابه هم ریختم (و انی جان تابلو بود که ناراحت شدی ببخشید)دفعه ی بعد جبران میکنم
5.یه خورده با عجله نوشتم باید برم باز هم ببخشید. دیر به دیر میام ولی حتما میام خدا نگهدار دوست خوب.

دختر حوا گفت...

به آفتابگردان،آنی و دیگر دوستان...
من کلا از نقد چه ادبی و جه به
شکل های دیگه به شرطی که منصفانه و مودبانه باشه به هیچ عنوان ناراحت نمیشم و اتفاقا خوبه که آدم بتونه نواقص کارش رو از دیدگاه دیگران ببینه و اصلاحشون کنه
لطفا اجازه بدید دیگران نظراتشون رو ارائه کنن و من هم از این دیدگاه ها استفاده کنم
بسیار متشکرم