آسمانم ابری ست
چون هوای دل تو بارانی است
کام جانم تلخ است
چون دل خسته تو می جوشد
دستهایت دارد از لهیب دل تو میسوزد
آتشی خاموشی
بی صدا می سوزی
اما....
خوب من میدانم
که همه سوختنت ،روشنی بخش جهانی تار است
و تو آن ققنوسی کز ورای همه ی آتش ها
سر برون می آری
بال و پر می گیری
می روی تا خود اوج
میروی تا خود نور
تا طلوع خورشید
تا نگاه مهتاب
و بدان قصه تو
نه وهم است و نه خواب
نه فسانه ست ،نه خیال....
تو همان ققنوسی که ز خاکستر خود می بالد...............
تقدیم به یک بانو.....
۲ نظر:
سلام.
خوبین؟؟؟
آپ قشنگی بود...
گفتم بیام یه سری به این خورشد خانم بزنم!!!!
....i love you....
این روزا سهراب می خونی؟
شعرت خیلی شبیه سهراب بود
و البته قشنگ
ارسال یک نظر