۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

خورشید من بتاب...........



دلم تنگ شده...برای تو...تویی که همیشه بودی
رفیق لحظه های سخت و سنگی من....
همبازی روزهای کودکی...هم دل روزهای نوجوانی...
همراز لحظه های آتشین جوانی ام....
قصه ها و غصه هایم را فقط دل بزرگ تو تاب آورد...
که ذوب میشدم در نگاهت و آرام میگرفتم با کلامی هر چند اندک...
روزهای بارانی ام را چتر بودی و آتش خشمم را رود روان آرامشت میشست و میبرد انگار که از ازل آتشی نبوده
و این روزها.....
روزهای تصمیم و سرنوشت.....
روزهای نمیدانم ها و میدانم ها....
نمیگویم نیستی ...پنهانی ازمن
برون بیا.....
از پشت ابرهایی که نمیدانم از کجا آمدند...
خورشید من..بتاب بر همه تردیدهایم...بسوزان وسوسه های شیطان را
آرامم کن به کلامی....که کلامت داروی زخم های ناسور من است
میدانم می توانی.....
بتاب خورشید روشن من....

تقدیم به خورشیدی که بوی گلهای مریم میدهد............

۳ نظر:

ani گفت...

من با خودم قرارم این بود که برای این مطلب هیچ کامنتی نذارم چون خیلی خصوصیه و شخص خاصی توش مد نظر اما هی از خودم می پرسم نوشتن بعد از یه مدت طولانی اونم اینجوری چرا؟ وقتی پیغامی برای یه شخص خاصی داری که می دونی میشه جورای دیگه هم پیغام بهش داد چرا این شکلی ؟! شاید نویسنده منظور خاصی داره و می خواد بینندگان عام متوجه یه چیز خاص بشن ؟!!! یا نه وب خصوصیشه و هرجوری دلش بخواد و برای هر کسی که دلش بخواد می تونه بنویسه ؟ شاید من آدم بی کلاس و وب ندیده ای هستم . شاید آداب یه جور دیگس . آخه احساس می کنم برای من که نگاه کرده یکبار صبح یکبار شب به این وب سایت جزو علاقمندیهام شده یه خورده سخته . شاید ...

ناشناس گفت...

سلام به بهترین بهترینها ....

*تولدتون مبارک*

چرا اپ نکردید!!


**خورشید خانم درخشان خیلی خیلی


دوستون دارم*


فعلا.....




.تارا.

Maryam Nia گفت...

خورشید هم گاهی فقط در سکوت می تابه