۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

سیاه کوچکم بخوان...


کلاغ لکه ننگی بود بر دامن هستی و وصله ناجور بر لباس آسمان و
صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس .
 با صدایش نه گلی می شکفت نه لبخندی .
صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید .
کلاغ ، خودش را و بودنش را دوست نداشت .
کلاغ از کائنات گله داشت و فکر می کرد در دایره قسمت نازیبایی ها سهم اوست
و نظام احسن عبارتی است که هرگز شامل او نمی شود . کلاغ غمگینانه با خود گفت :
کاش خداوند این لکه سیاه را از طبیعت می زدود و منقارش را برای همیشه ی می بست تا آواز نخواند .
خداوند گفت : صدایت ترنمی است که هرگوشی آن را بلد نیست .
فرشته ها با صدایت به وجد می آیند
سیاه کوچکم بخوان ، فرشته ها منتظرند
کلاغ هیچ نگفت
خداوند گفت : سیاه چنان مرکب است که زیبایی را از آن می نویسند
و تو این چنین زیباییت را بنویس
و اگر تو نباشی جهانم چیزی کم دارد .
خود را از آسمانم دریغ نکن
کلاغ باز خاموش بود
خداوند گفت : بخوان ، برای من بخوان
این منم که دوستت دارم
سیاهیت را ، خواندنت را
و کلاغ خواند
این بار اما عاشقانه ترین آوازش را
و جهان زیبا شد ...

این متن رو یکی از دوستان فرستاد و من گذاشتم تا بقیه هم بخونن و مثل من لذت ببرن

۱ نظر:

Unknown گفت...

سلام خورشید خانم
وبلاگتون عالیه و حرف نداره.
مطالبی که میذارید خیلی قشنگ و دلنشین هستند
موفق باشید